پا گرد

فرحناز عباسي
silent_silver58@yahoo.com

در مطب را بست . كليد را در قفل چرخاند در آهنی محافظ را هم قفل زد. پله ها را پايين رفت و از راهرو گذشت. از در ورودی كه خارج شد، دیگر يكي از هزاران رفت و آمد بود. میا ن مردم و ماشین ها احساس سبكي كرد، محیط بسته مطب با نور سفید مهتابی ها خسته اش كرده بود، روز سختی را گذرانده بود. به قول مادر بعضی روزها اينجوريند از زمین و زمان هم برایت مي آید. صبح كه از خانه بیرون آمده بود سوار اتوبوس شد،لابه لاي آدم ها جايی براي ايستادن باز كرد دستش را به ميلۀ آهني گرفته بود و به روبرويش نگاه مي كرد ولي چيزي نمي ديد،‌ تو فكر بود مثل هميشه كه سوار اتوبوس مي شد؛ وقت خوبي بود براي تنها بودن و فكر كردن. راننده كه ترمز كرده بود دستش از ميلۀ آهني كنده شد به سختي تعادلش را حفظ كرد، از پنجره بيرون را نگاه كرد. دو مرد رودرروي هم ايستاده بودند، ظاهرشان آراسته بود، اما حركات دست وصورتشان عصبي بود، به هم گلاويز شده بودند. شنيد « منو ميزني با مشت » از دماغش خون مي آمد دوباره فرياد زد « منو ميزني » رنگ مرد سفيد شده بود و ترسيده بود، آنقدر كه ترس مرد هم در وجود او نشست. ماشيني كه بر سرش دعوا كرده بودند رفت. راننده هم حركت كرد. آن دو هنوز آنجا بودند.

خيابان هنوز شلوغ بود، نور چراغ ها مغازه ها را پر زرق و برق تر مي كرد به نظرش شب ها همه چيز زيبا تر بود، حتا جنس ها بيشتر به چشم مي آمدند. به ايستگاه اتوبوس كه رسيد از كنارش رد شد، پياده رفت. زن داد زده بود نگه دار. راننده از ايستگاه رد كرده بود. نگه دار، به راهش ادامه داده بود، زن پياده كه شد گفته بود از اين كارا نكن. راننده از ماشين بيرون رفته بود وگفته بود بفرماييد اين كارا مال شما، بفرماييد پشتِ رْل. پيرمردي كه درضندلي جلو نشسته بود گفته بود اي آقا ول كن بيا بالا اوقاتت را تلخ نكن پدر جان. زني كه نزديك در اتوبوس نشسته بود گفته بود حق دارد، اين راننده ها اصلا"... والا مردم گناه دارند چند نفر ميون اين درا له شده باشند، زني كه سبد بزرگ سبز رنگي دستش بود گفته بود اصلا" نگه نداشت، مردم اسير شده اند. بقيه راه را با ميني بوس رفته بود صداي مردم باز هم بلند شده بود حركت كن آقا، ديگه جا نيست والا تو آخور هم اينجوري تو هم نمي چپونند. خيلي ناراحتي پياده شو.راننده هنوز ايستاده بود همه كيپ تا كيپ ايستاده بودند، پشت سر راننده نشسيت ، آينه اش را روي آفتاب گير جلو ماشين چسبانده بود، حركت كه كرد آينه مي لرزيد،خودش را در آينه كج وكوله ولرزان ديد. قدم هايش را تند بر داشت، نمي خواست پشت ويترين مغازه ها مكث كند فقط مي خواست تو شلوغي و جنب وجوش مردم باشد. دست فروش ها بساطشان را تازه پهن كرده بودند، مردم اجناس را زير و رو مي كردند .نگاهش را روي اجناس لغزاند دستفروش يويويِ رنگي را به طرف مردم مي چرخاند، بند يويو كه پايين رفت روشن شد. خودش يكي از يويوهايي كه توپشان، تويش آب بود و ماهي و لاك پشتِ خيلي كوچكي داخلش بود ميان دستش گرفت وفشارداد احساس خوبي پيدا كرد حجم توپ ميان دستش تغيير كرد، بند را كه رها كرد توپ چرخيد و دوباره در دستش جا گرفت، خريدش.
به خانه كه رسيد بوي غذاي مادر تا پايين پله ها مي آمد در آپارتمان را كه بازكرد به ماهي هاي آكواريوم نگاه كرد، ماهي سياه پشت صخره پنهان شد. ماهي هاي ديگر در آب مي چرخيدند و جلوه اي رنگين به آب مي دادند، مادر سيب زميني سرخ كرده و كتلت ها را در ديس چيده بود، كنارشان گوجه و خيارشور و پيازها را حلقه حلقه كرده بود، رنگ سرخ گوجه فرنگي اشتهايش را باز كرد، نيمۀ كتلتي را در دهانش گذاشت . مادر گفت باز كه به غذا ناخونك زدي سير مي شي هي ميري ومياي يه تيكه مي خوري ديگه چيزيش براي شام نمي مونه، صبر كني سفره را چيدم . به طرف آكواريوم رفت نگاهي به ماهي ها انداخت دستگاه تهويه را روشن كرد، حباب هاي كوچك آب بالا رفتند، روي سنگ خزه بسته غروس دريايي اش نشسته بود، دو تاي ديگر با حباب ها بالا رفتند.
مادر عاشق برنامه هاي راز بقا بود وقتي اسب آبي با آن هيكل تنومندش دهان بزرگش را باز مي كرد، گفته بود: توي آب همچين حيوان بزرگي وحشتناك است. اما مادر هيچ تعجب نكرده بود چشم از صفحۀ تلويزيون بر نمي داشت، وقتي بدن مار مثل يك توپ واليبال شده بود و باز داشت مي خزيد، مادر همچنان نگاه مي كرد اما او تحمل ديدن آفتاب پرست ها را با چشمان وق زده نداشت . دوربين، درست روي چشم ها مكث كرده بود. برگشت سمت آكواريوم، عروس دريايي اش را عيد از مسافرتي كه به قشم رفته بود با خود آورده بود. پيدا كردنش كار ساده اي نبود، ميان امواج دريا و آبي دريا يكي شده بودند، پيش از آن هرگز عروس دريايي نديده بود، رفته بود جنگل هرا را ببيند. جنگلي كه مي گفتند توي آب است، تنها جنگل آبي. توي نقشه ديده بود و در بروشور گردشگري خوانده بود: جنگل هرا جايي است كه درختانش در آب زندگي مي كنند، وقتي فكرش را كرده بود هيجان زده شده بود. فكر كرده بود درخت هاي زير آب چه شكلي بايد باشند، چقدرشان روي آب است و اگر كاملا" زير آب باشند آنوقت چطور قايقران ها از رويشان عبور مي كنند يا اصلا" جنگلي ست كه دريا آن را در خودش پوشانده و پنهان كرده . قايق موتوري حركت كه كرده بود ولع ديدن باعث شده بود سرش را مرتب اين طرف و آن طرف كند تا چيزي از دست ندهد. عينكش را از روي چشم برداشت، روي سرش گذاشت. دستش را جلو چشم ها گرفت، گرما اذيت مي كرد ساعت بدي رسيده بودند آفتاب مستقيم مي تابيد. كلاة نقاب دارش را پايين تر كشيد باد با كلاهش بازي مي كرد، گذاشت روسري اش عقب برود و باد با موهايش هم بازي كند وقتي به درخت ها نزديك شده بودند همه چيز به نظر خيلي معمولي آمده بود هيچ چيز تعجب آوري نبود، به نظرش مثل جزيره آمده بود. درختان زياد نبودند، شايد آن موقع سال، شايد اگر آب كمتر مي شد درختان بيشتري مي ديد. قايقران چيزي نگفته بود، چندان حوصله اي نداشت، شايد آنها را جايي كه درختان بيشتري داشت عمدا" نبرده بود، قايقش خوب نبود موتورش پت پت مي كرد، چند بار هم روي آ ب خاموش كرده بود. بعد فكر كرده بود شايد را ه را درست نيامده بودند مگر نگفته بودند براي رفتن جنگل هرا دو را ه وجود دارد شايد جنگل هراي درست و حسابي سمت ديگري بود، وقتي از قايقران خواسته بود سمت درختان برود قايقران گفته بود زياد نمي شود نزديك درختان برود، اما قايق را سمت درختان كشيده بود. قايق باز هم پت پت كرده بود و مقداري گل داخل موتورش رفته بود. دلش مي خواست پياده شود به سمت درختان برود، وقتي ايستاده بود قايق يك وري شده بود زمين آنقدر مرطوب بود كه نمي شد پا گذاشت. همان موقع روي سطح خاك جانورهاي ريزي ديده بود به رنگ خاك، چيزي مثل كرم چاق شده و درشت كه انتهايش باريكتر مي شد، اسمش را پرسيده بود اما حالا هر چقدر كه فكر مي كرد يادش نمي آمد به خودش گفته بود چطور اسم عروس دريايي يادش نرفته، بس كه با ظاهرش جور بود، مثل ديدن يك عروس واقعي از ديدنش هيجان زده شده بود، وقتي برگشته بودند پسرك هاي بومي داخل آب بودند. سرشان را خم كرده بودند و از آب چيزي مي گرفتند. نگاهش به خط آب بود كه چطور روي ساحل پيش مي رفت و عقب مي نشست پس موج ها در هم مي رفتند و محو مي شدند. از پسرها پرسيده بود چي مي گيرند گفته بودند عروس دريايي، پاچه هاي شلوارش را مثل پسرها بالا زد و رفت ميان آب، خم شد و خيره به آب نگاه كرد، رنگشان با رنگ آب يكي بود، يكباره ميان كف ها و آب گل آلود نزديك ساحل تشخيصشان داد. دستش را توي آ ب فرو برد عروس دريايي تو كف دستش لغزيد و چرخي خورد و با موج آب يكي شد دوباره دستش را كاسه كرد، ميان دستش جاي گرفت. شفاف و نرم و لطيف مثل يك قارچ ژلاتيني شفاف بودند و به شكل دايره اي مي چرخيدند. پسرك گفته بود بهشان دست نزن مي ترسند، سمي مي شوند و گفته بود وقتي بخواهند بميرند كم رنگ مي شوند، جمع مي شوند و كم كم در آب حل مي شوند. پسرك دبه اي پلاستيكي را كه سرش را انگار با چاقو بريده باشند و لبه هايش صاف نبود در آب فرو مي كرد و بيرون مي آورد و عروس دريايي مي گرفت و او با ظرفي پلاستيكي از آب آنجا و عروس درياي آمده بود. هر روز از پشت شيشه نگاهشان مي كرد، چند وقت ديگر كم رگ مي شوند، نگران تقه اي به شيشه آكواريوم مي زد و از آنجا دور مي شد.
مادر ظرف ها را كه جمع مي كرد و مي شست، عادت داشت از كارش بپرسد چه خبر، امروز چطوربود، چكارا كردي. به صورتش نگاه مي كرد و مي گفت باز كه اخم هات توهمه، چيزي شده و آنقدرمي پرسيد كه او شروع به حرف زدن مي كرد خيلي وقت ها از زيرش در مي رفت مي گفت مثل هميشه، قرولند و داد و بيداد كه چاشني هر روزه، حوصله شو ندارم، مي رفت سمت تلويزيون ، امشب چه سريالي داره . مادر پايۀ ثابت برنامه هاي تلويزيون بود كانال يك فيلم داره، كانال دو گزارش هفتگي،كانال سه قوي ترين مردان جهان و او به قويترين مردان جهان فكر مي كرد به عضلات در هم پيچيده شان و وزنه هاي سنگيني كه جا به جا مي كردند و فكر مي كرد با اين همه پيچيدگي اندام فقط وزنه هاي سنگين جا به جا مي شوند و از قويتر بودن و قهرماني هيچ چيز در چهره شان نمي ديد. دلش مي خواست مثل بادكنكي عضلاتشان را مي تركاند، آنوقت عضلاتي چروكيده و وارفته را نشانشان مي داد و مي گفت اين هم از نمايشتان.
مادر كوتاه نيامد، پرسيد باز چي شده امروز ديگه با ده من عسلم، والا سرگرمه هات عالم و آدمو مي ترسونه، خوب بگو چي شده، بگي سبك ترمي شي.
مي دوني چه موقع راحتم؟ وقتي كه پله ها را بالا برم و ببينم پشت در مطب كسي جمع نشده، آنوقت در مطب را پشت سرم مي بندم ، صندلي هاي خالي بهم آرامش مي ده، وقتي پشت درند بهشون نگاه نمي كنم، مي گم ده دقيقه ديگه، در را باز مي كنم و اينجوري با خودم خلوت مي كنم، در را كه باز مي كنم دور ميز حلقه مي زنند همه با هم حرف مي زنند، توحرف هم مي دوند و تلفن هم امان نمي ده، زنگ مي زنه و زنگ مي زنه، همه با هم پول مي دهند، چپ چپ نگاهشان مي كنم، مي گم اينجوري كم مي آرم، دكتر كه مي آيد مدام روي صندلي پيچ و تاپ مي خورند بي قرارمي شوند، انگار دارند من را پيچ وتاب مي دهند. مادر مي گويد مردم چه گناهي دارند ساعت ها بايد بنشينند و اين دكترها... مادر بيمارند، صبرشان كمه. .پس من چي؟ يكيشون مدام در سالن قدم مي زد بعد هم بالاي سرم ايستاد و به ليست اسامي نگاه كرد وبا نگاهش اعتراض كرد، يه آقاي ميانسالي هم آمد بالاي سرم و گفت مديريت نداريد. گفتم بفرماييد اگر فكر مي كنيد اين ميز واقعا" ميزي ست، بفرماييد بنشينيد پشتش كه گفت مديريت خوانده و احتياجي به اين ميز كذايي ندارد.آخه چي به اين جماعت بگي هيچكس خبر از كس ديگه اي نداره همه بيرون گودند، فقط خودشونو مي بينند، گرچه مبحث روابط بر ضوابط را حتما" ميان صفحات زيادي كه مطالعه فرموده اند گم كرده اند، حتم دارم اين مبحث جاي ويژه اي در مديريت دارد آن هم از نوع نا نوشته. تازه مگر فقط اين است، نه مامان، مريض برها كارشون اينه ، مريض هايي كه تو مسافرخانه ها هستند و دكتري را نمي شناسند بيارند و خارج از نوبت به دكترها نشون بدهند، وقتِ عمل بگيرند و پورسانتش را به جيب بزنند، اينها اصلا" تو نوبت نبايد بمونند، اينها شغل هاي حاشيه اي با دكترهاست، فحش خورش هم من. آقايي كه دو مترقدش بود به استحقاق قد و هيكلش صداش را بلند كرد و پاكت جواب آزمايش را به طرفم پرت كرد و گفت من خودم پيش دكتر مي رم، فقط جوا ب آزمايش دارم. خوب حالا هر چقدر كه مي خواهي بگو اين مطلب را براي شما نوشته ايم؛ سواد كه داريد، براي عكس و آزمايش نوبت بگيريد. باز گفت پيش دكتر مي رم كه گفتم از اين به بعد به دكتر مي گم يك گردن كلفت پشت ميز بگذارد،همين موقع زني كه روبند بسته بود و نوبتش بود با چهار نفر داخل رفت، رفتم و گفتم يك نفر همراه مريض برود، وقتي ويزيت شدند مردي كه دشداشه پوشيده بود بيرون آمد و گفت حيف كه زني .ماندم و نگاه كردم آره مامان اين در معجزه مي كنه همه وقتي بيرون ميان شير مي شند مسئله فقط بر سر درِ،از در كه گذشتند و بيرون آمدند ، جريان جريانِ خره ست كه از پل گذشته ، از اين جريان ها روزي چند تا پيش بياد خوبه .
خوب مادر، بعضي روزها از اولش نحسيشونو با خودشون دارند. براي همينه كه مي گن روزِتو خوب شروع كن.
پشت ميزش نشست. ميز به شكل يك پيشخوان بزرگ او را از مريض ها جدا مي كرد، دفترچه بيمه را كه از مريض ها گرفت، نگاهي به عكس ها انداخت و بعد سرش را بالا آورد و به چهره شان نگاه كرد. عكس ها خيلي وقت ها شبيه نبودند، پير يا جوان بودند و يا عكسي قوري چهره را مخدوش كرده بود. پرسيد دفترچه مال خودتان است و بعد نگاهي به تاريخ تولد درج شده كرد و هميشه پاسخ ها تكراري بود، چطور مگه شبيه نيستم، آه عكس مال زمان دختريمِ پير شدم. و يا لاغرتر بودم، ابروهام آن موقع ...زني كه او را مي شناخت گفت خوش به حالتان كه ازدواج نكرده ايد. دفترچه ها برايش تاريخچه اي بودند كه مي شد خيلي چيزها را فهميد. زمان هايي كه مي خواست وقت بگذرد دفترچه ها را با دقت نگاه مي كرد، كدامشان ازدواج كرده بودند، سعي مي كرد سنشان را حدث بزند، كدامشان هم سن خودش بودند، چقدر بزرگتر يا كوچكتر بودند، خودش مسن تر مي زد يا آنها؟ شوهرشان چه شغلي داشت، و از خودش مي پرسيد چند بچه دارند و به زن و شوهرهايي كه با هم آمده بودند نگاهي مي كرد و فكر مي كرد به هم مي آيند يا نه، زن سرتر است يا مرد و سعي مي كرد بفهمد ميانشان تفاهمي وجود دارد و يا هركس براي خودش. تازه ازدواج كرده ها نزديك هم مي نشستند، دست هاي هم را مي گرفتند با هم حرف مي زدند، چشمانشان برق مي زد، سرهايشان را نزديك هم مي آوردند و اغلب تمام حواسشان به هم بود اما بقيه زن و شوهرها اين طور نبودند، مردها سرشان را با موبايل و روزنامه گرم مي كردند و يا اكثرا" مي پرسيدند چقدر نوبتشان طول مي كشد، مي رفتند و بعدا" مي آمدند. با خودش فكر كرد چرا اغلب زن ها هميشه با حسرت حرف مي زنند، اما هيچوقت مردها چنين گلايه اي نداشتند، انگار هيچ چيز در زندگي جديد از دست نداده اند، نمي دانست ولي آنچه مسلم بود مردها يا ابراز نمي كردند يا آزادي و اختيارشان در زندگي مشترك آنقدر بود كه نيازي به گله و شكايت نباشد، شايد به گذشته اصولا" نگاهي حسرتبار نداشتند نمي دانست، دلش مي خواست بپرسد. با صداي زنگ تلفن خودش را جمع و جور كرد، منتظرانه گوشي را برداشته بود، چند وقتي بود كه خبري از هم نداشتند اين اواخر ساسان كمتر سراغي ازش مي گرفت، مي گفت كار دارم و او هميشه در رمز و راز كار مي ماند، اينكه مردها چه وقت واقعا" كار دارند. بعد باور كرده بود وسعي كرده بود خودش را با اين مسئله وقق دهد، شخصيت زنانه و مردانه، دو قطب جدا از هم كه مي بايست تفاوت هايشان را پذيرفت،اما هر كاري كه مي كرد با حسش جور در نمي آمد و اينكه اگر دوست داشتني باشد...گوشي را كه گذاشت باز عصباني بود. مريضي باز هم وقت خواسته بود.
از روي دفترچه ها به مهر دكترهاي مختلف نگاهي مي انداخت، اعصاب، غدد، مفاصل و سابقۀ بيماري مريض ها دستش مي آمد، اما بيشتر وقت ها پشتِ پيشخوان زير تابلو زني كه انگشتش سبابه اش را نزديك لبهاش گرفته بود، پنهان مي شد وبه صندلي چرخان تكيه مي داد سرش را پايين مي انداخت، به مريض ها نگاه نمي كرد تا براي اينكه ببينند نوبتشان شده يا نه سئوال پيچش نكنند. به فكر فرو مي رفت. اما امروز حوصله هيچ كس و هيچ چيز را نداشت، خانمي كه دست بچه اش را گرفته بود و به دنبالش را ه افتاده بود گفت دلتان نمي گيرد. اين جا، توي اين محيط بسته كه راه به جايي نداشت به مجله پزشكي نگاهي مي انداخت و علائم بيماري و درمان ها را مي خواند و فكر مي كرد خودش و مادر كدام بيماري را دارند اما مجله پزشكي خيلي تخصصي بود و خيلي وقت ها چيز زيادي دستگيرش نمي شد مادر مي گفت وسواس پيدا كرده اي، يك لقمه راحت نمي گذاري غذا بخوريم مدام اين را يخور آن را نخور. شده اي مثل همه چيز دان هيچ دان. از هرچيزي چيزكي سرش مي شد و همان دلهره به جانش مي انداخت، مادر بايد راه برود، پياده روي كند، اما خودش حتا كرم شب دور چشم نمي ماليد. اوايل در جايي شنيده بود يا خوانده بود كه كرم دور چشم را به شكل دوراني و چرخشي دور چشم بايستي بمالند، اما حالا بايستي به حالت ضربه اي آرام از يك گوشه چشم شروع كرد و با ضربه هاي ملايم آنرا جذب پوست كرد، ماسك ها هم نبايستي زير چشم ها زده شوند. اما هر بار نگاهي به آينه مي كرد و مي گفت پوست عزيز تو بايد مقاوم تر باشي من هيچ كاري برات نمي نكنم، اما دست ها ديگر شوخي سرشان نمي شد زود خشك مي شدند و خشن به نطر مي آمدند، مي رفت سراغ كرم مرطوبشان مي كرد بعد هم به تارهاي موي سفيدش نگاهي مي انداخت خيلي زياد شده بودند. مادر چند وقت پيش ؟ چرا نفهميده بود. آن موقع سرش به كجا گرم بود، مادرهم هيچ نگفته بود نه شكايتي، نه دارويي خواسته بود.
به ميز و صندلي هاي خالي نگاهي انداخت و در را پشت سر بست . دير تعطيل كرده بودند خيابان خلوت بود و آرام .
روي تخت دراز كشيد چشم ها را بست و دست ها را روي شكمش گذاشت، عضلات شكم با نفس هايش بالا وپايين مي رفت و سعي كرد به آرامي به تنفسش گوش كند تا خوابش ببرد، اما صداي نفس هاي مادر حواسش را پرت كرد در خواب خُر خُر مي كرد، از اين دست به آن دست شد. صداي تلفن را كم كرد تا مادر از خواب بيدار نشود؛ ساسان چقدر زنگ مي زد گفته بود اينجا محلِ كارم است،مزاحم نشويد. و نمي شناسدش و تلفن ها را قطع مي كرد، اما بالاخره ساسان گفته بود او را ديده، مي شناسد، مي خواهد بيشتر آشنا شود، از خودش گفته بود كه دانشجوست در اهواز، هم اتاقي دارد و سرشان را با ورق و شوخي و غذا درست كردن گرم مي كنند. و او گفته بود حتما تلفن مجاني ست كه اين همه زنگ مي زنيد؟ جواب داده بود يك جورهايي و باز از خودش گفته بود كه با پدرش شكار مي رود، او را كنار گاز پيك نيكي در حال غذا درست كردن، در حال شكار كردن تجسم كرده بود. وقتي همديگر را ديدند با ماشين جيپ آمده بود قدش بلند بود، پيش از آن نديده بودش، پرسيده بود تو مطب نديدمتون يادم نمي ياد و اينكه آيا واقعا" او را مي شناخته يا همين جوري شماره گرفته، از حرف هاش چيز زيادي دستگيرش نشد. و اينكه تازه تصميم گرفته درسش را دنبال كند و چون تصميم گرفته با اينكه كلي از فضاي درس خوندن دور شده موفق شده . صداي تيك يتك ساعت ديواري را در شب به وضوح مي شنيد، روزها اين صدا را گم مي كرد . تيك... تيك، مثل ضربه زدن هاي مداوم به دري بود بسته، كه مي بايد به حسابشان مي آورد. پلك هايش سنگين شد و به خواب رفت.
مثل خواب و بيداري همۀ روزها گذشته بودند يكدفعه كه نگاه كرده بود خيلي راحت همه چيز تبديل به گذشته شده بود و از حال، گويا خبري نبود. اين طوري كه در گذشته كندوكاو مي كرد همه چيز محو و دور و سخت شده بود. پوسته اي گرداگردش را گرفته بود و جايي براي نفس كشيدن نمانده بود. مادر چند وقت پيش .... عرق پيشاني اش را پاك كرد، گرمش بود حتا تحمل هوا برايش دشوار شده بود، انگار بدنش بيش از اندازه به هوا و دما عكس العلمل نشان مي داد. مدام گُر مي گرفت، مي خواست از مادر بپرسد اما مادر، بهتر بود چيزي نداند.مادر مي گفت اخلاقت شده عين فش فشه مدام از كوره در مي ري بعد هم مثل ترقه هاي پرسروصدا خانه را از صدات پر مي كني، والا خوبيت نداره ، آخر عمري به چه روزي افتادم. با گوشۀ چشم مادر را مي پاييد و به اتاقش مي رفت. چرا حالا مادر حواسش به او نيست، آن موقع مادر چيزي نگفته بود،اما مي دانست، تمام هوش و حواسش به او بود، جزييات مهم نبودند، مهم اين بود كه ساسان ديگر زنگ نزده بود و مادر نگران، حركات و رفتارش را مي پاييد و آه مي كشيد بعد هم گفته بود هر چه خير است، قسمت نبوده مادر. تو دلش آشوب شده بود، اي كاش مي توانست مثل مادر خير و قسمت را به دلش راه بدهد و آرام گيرد، حالا فقط هالۀ كم رنگي از آنچه بود و ديده بود و مي شناخت باقي مانده ، چه شده بود؟ بعد از سال ها آمده بود،‌ فقط مي دانست خودش از ابتدا هم كه پا پيش گذاشته بود، ترسيده بود به خودش گفته بود چطور از راه دور سراغ او را گرفته، مگر دور و برش آدم كم است، تو دانشگاه و شهر و فاميل، چرا او، شايد مشكلي دارد، مردها معمولا" زود ازدواج كنند مگر... ترس مثل سايه دنبالش بود و زياد نمي خواست خودش را درگير ماجرا كند، جدي اش نگرفته بود. خام بود. هنوز به حس هاي نوجوانيش پاسخ نداده، سال ها آمده بودند، خط ها، لب و چشم را نشانه گرفته بود واو بايد موقر و سنجيده و كار آمد مي بود بي شيطنت و جوانسري.
آمده بود مطب، وقت دكتر خواسته بود براي همسرش. سرش را بلند كرد، زني قد بلند و چادري كنارش ايستاده بود، دفترچه را از دستش گرفت، ساسان نگاهش كرد و بي آنكه چيزي بگويد از مطب بيرون رفت.
روز جمعه بود. دير از خواب بيدار شد. ليواني چاي با بيسكويت خورد. مادر در آشپزخانه برنج آبكش مي كرد، صداي راديو سكوت خانه را پر كرده بود و مادر هميشه يا سروصدا راه مي انداخت يا راديو را روشن مي كرد تا بيدارش كرده باشد. خميازه كنان سمت آكواريوم رفت، با انگشتان چند ضربه به شيشه آكواريوم زد وبه ماهي ها غذا داد. خورده هاي غذا در آب پخش مي شدند و آرام پايين مي رفتند ماهي ها مثل جوجه هاي تازه بدنيا آمده به خورده ها نوك زدند. عروس دريايي ها حركتي آرام داشتند، سرش را نزديك شيشه برد و خيره شد تا متوجه شود حركت كرده اند، يكي از عروس درياي ها جمع شده و كوچك شده بود و در ته آب كج شده و كم رنگ بود، دو تاي ديگر دور خودشان مي چرخيدند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34325< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي